حلماجانحلماجان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره
زندگي مشترك من وبابازندگي مشترك من وبابا، تا این لحظه: 19 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

دخترم ثمره صبرم

دختر قشنگم فقط خداست که باقییست

1392/12/7 18:26
نویسنده : مامان حلماجان
196 بازدید
اشتراک گذاری

بسمه تعالی

خدایـــــــــــــا؛

بابت هر شبی که بی شکر سر بر بالین گذاشتم؛

بابت هر صبحی که بی سلام به تو آغاز کردم؛

بابت لحظات شادی که به یادت نبودم؛

بابت هر گره که به دست تو باز شد و من به شانس نسبتش دادم؛

بابت هر گره که به دستم کور شد و مقصر را تو دانستم؛

مرا ببخش ...

 

حلما میگه: چندروز پیش یعنی ۴اسفند مامانی حاج بابای خوب و مهربونش رو واسه همیشه از دست داد و از این بابت خیلی ناراحت وغمگینه.بابایی میگه وقتی رفته بود بیمارستان ملاقات حاج بابای مامانی عکس منو که تو گوشی بابایی بوده گرفته وبوسیده.خدایا همه اونایی که اومدن پیش تو تو اسمونا ببخش وبیامرز.حالا شما دوستای گلم اگه دوست داشتین یه حمد فاتحه با یه صلوات هدیه کنید به حاج بابای خوب ومهربون ما.ممنونم


 

دخترم هیچوقت بابت عشق هایی که نثار دیگران کرده ای و بعدها به این نتیجه رسیده ای ذره ای برای عشق شما ارزش قائل نبوده اند ،افسوس نخور .شما آن چیزی را که باید به زندگی ببخشی ،بخشیدی .و چه چیزی زیباتر از عشق ...هر رنج دوست داشتن صیقلی ست بر روح ...با هر تمرین دوست داشتن ،روح تو زلال تر می شود .گاهی بعضی ها با ما جور در می آیند، اما همراه نمی شوند،گاهی نیز آدم هایی را می یابیم که با ما همراه می شوند اما جور در نمی آیند.برخی وقت ها ما آدم هایی را دوست داریم که دوستمان نمی دارند، همان گونه که آدم هایی نیز یافت می شوند که دوستمان دارند، اما ما دوستشان نداریم.
به آنانی که دوست نداریم اتفاقی در خیابان بر می خوریم و همواره بر می خوریم، اما آنانی را که دوست می داریم همواره گم می کنیم و هرگز اتفاقی در خیابان به آنان بر نمی خوریم!
گاه ما برای یافتن گمشده خویش، خود را می آراییم، گاه برای یافتن «او» به دنبال پول، علم، مقام، قدرت و همه چیز می رویم و همه چیز را به کف می آوریم و اما «او» را از کف می دهیم.
گاهی اویی را که دوست می داری احتیاجی به تو ندارد زیرا تو او را کامل نمی کنی.تو قطعه گمشده او نیستی، تو قدرت تملک او را نداری.گاه نیز چنین کسی تو را رها می کند و گاهی نیز چنین کسی به تو می آموزد که خود نیز کامل باشی، خود نیز بی نیاز از قطعه های گم شده.
او شاید به تو بیاموزد که خود به تنهایی سفر را آغاز کنی، راه بیفتی، حرکت کنی.او به تو می آموزد و تو را ترک می کند، اما پیش از خداحافظی می گوید: "شاید روزی به هم برسیم..."، می گوید و می رود، و آغاز راه برایت دشوار است.
این آغاز، این زایش،‌ برایت سخت دردناک است.بلوغ دردناک است، وداع با دوران کودکی دردناک است، ‌کامل شدن دردناک است، اما گریزی نیست.و تو آهسته آهسته بلند می شوی، و راه می افتی و می روی، و در این راه رفتن دست و بالت بارها زخمی می شود، اما آبدیده می شوی و می آموزی که از جاده های ناشناس نهراسی، از مقصد بی انتها نهراسی، از نرسیدن نهراسی و تنها بروی و بروی و بروی...

 

پروردگارا! از اینکه تو را می نگارم، سپاس گزارم.
پروردگارا! از اینکه، فرصتی برای نفس کشیدن دارم، سپاس گزارم.
پروردگارا! به خاطر اینکه، میتوانم زیبایی ِ سحرگاهانت را ببینم، سپاس گزارم.
پروردگارا! به خاطر ِ بدرقه ی ِ همیشگی ات برای کسب روزی، سپاس گزارم.
پروردگارا! به خاطر ِ نشانه هایت برای راه ِ راست، سپاس گزارم.
پروردگارا! سنگینی ِ بار ِ گناه ، قدم های کج، ناسپاسی ها، بی حوصلگی ها، نا باوری ها، فراموشی هایم را می بینی، اما بازهم آغوش ِ مهربانت باز است، سپاس گزارم.
پروردگارا! برای امیدهایت، سپاس گزارم.
پروردگارا! به خاطر ِ تبسم ات در چهره عزیزانم ، سپاس گزارم.
پروردگارا! به خاطر ِ درک ِ شادی ها، دردها، رنج ها، سختی ها، سادگی ها، سپاس گزارم.
پروردگارا! از اینکه در قلبم حضور داری، سپاس گزارم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)